بلک فرایدی

۱۹ داستان صوتی برای عاشقان داستان کوتاه

داستان صوتی کوتاه

داستان‌های صوتی کوتاه یکی از جذاب‌ترین و ساده‌ترین راه‌ها برای ورود به دنیای تازه‌ای است که هر کسی می‌تواند با گوش سپردن به آن، تجربه‌ای متفاوت کسب کند. انواع داستان صوتی کوتاه با هدف انتقال پیامی واضح و در عین حال مختصر به مخاطبان شکل گرفته‌اند. شما می‌توانید این داستان‌ها را در هر زمان و هر مکانی گوش کنید و از لحظات خود لذت ببرید. در ادامه شما را به شنیدن چندین داستان صوتی کوتاه دلنشین و شیرین دعوت می‌کنیم تا با هر داستان، تجربه‌ای تازه به دست آورید.

۱. داستان صوتی کوتاه می‌خواهم معجزه بخرم

داستان صوتی کوتاه می‌خواهم معجزه بخرم

سارا، دخترک ۸ ساله، یک روز به طور اتفاقی شنید که پدر و مادرش درباره وضعیت وخیم برادر کوچکش صحبت می‌کردند. او فهمید که برادرش به شدت بیمار است و خانواده پول کافی برای مداوای او ندارند. پدر که به تازگی شغل خود را از دست داده بود، آهسته به مادر گفت: “فقط یک معجزه می‌تونه پسرمون رو نجات بده.”

این جمله در ذهن سارا طنین‌انداز شد. او با قلبی پر از نگرانی به اتاق خوابش رفت و قلک کوچک خود را از زیر تخت بیرون کشید. قلک را شکست و تمام سکه‌ها را روی تخت ریخت و شروع به شمردن آنها کرد. تنها ۵ دلار داشت. بدون لحظه‌ای تردید، از در عقبی خانه خارج شد و به سمت داروخانه محل رفت.

وقتی به داروخانه رسید، پشت پیشخوان ایستاد و منتظر ماند تا داروساز به او توجه کند. اما داروساز مشغول‌تر از آن بود که دختری کوچک را ببیند. سارا با اضطراب پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌کرد تا توجه او را جلب کند. بالاخره، خسته از انتظار، سکه‌هایش را محکم روی پیشخوان ریخت.

داروساز متعجب به سمت او برگشت و گفت: “چه می‌خواهی، دختر کوچولو؟”

سارا با صدای لرزان پاسخ داد: “برادرم خیلی مریضه و من می‌خوام یک معجزه بخرم.”

داروساز با حیرت گفت: “ببخشید، چی گفتی؟”

سارا توضیح داد: “پدرم میگه فقط یک معجزه می‌تونه برادرم رو نجات بده. منم می‌خوام اون رو بخرم. قیمت معجزه چقدره؟”

داروساز با نرمی گفت: “دختر جون، ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.”

چشمان سارا پر از اشک شد و با صدایی پر از ناامیدی گفت: “خواهش می‌کنم! برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره. این تمام پولیه که دارم. من باید از جایی معجزه بخرم.”

در همین لحظه، مردی که در گوشه‌ای ایستاده بود، به سمت سارا آمد و با مهربانی پرسید: “چقدر پول داری، دختر کوچولو؟”

سارا با دستان لرزان پول‌هایش را نشان داد. مرد با لبخندی گفت: “اوه، چه جالب. فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشه.”

مرد دست سارا را گرفت و گفت: “بیا، من می‌خوام برادرت و پدر و مادرت رو ببینم. فکر کنم معجزه برادرت پیش منه.”

آن مرد، دکتر آرمسترانگ، جراح معروف مغز و اعصاب بود. روز بعد، او با موفقیت عمل جراحی بر روی مغز برادر سارا انجام داد و جان او را نجات داد.

بعد از جراحی، پدر سارا به نزد دکتر رفت و با تشکر گفت: “این یک معجزه واقعی بود. چطور می‌تونیم هزینه این عمل رو بپردازیم؟”

دکتر لبخندی زد و پاسخ داد: “فقط ۵ دلار.”

۲. داستان صوتی کوتاه دعای کشتی شکستگان

داستان صوتی کوتاه دعای کشتی شکستگان

کشتی‌ای در میان طوفان سهمگینی گرفتار شد و در دل دریا شکست و غرق شد. تنها دو نفر توانستند جان سالم به در ببرند و با شنا خود را به جزیره کوچکی برسانند. با نداشتن هیچ راه چاره‌ای جز دعا، هر دو تصمیم گرفتند که از خداوند طلب کمک کنند. اما چون هر کدام ادعا می‌کردند که به خدا نزدیک‌ترند و دعایشان زودتر مستجاب می‌شود، جزیره را به دو بخش تقسیم کردند و هر کدام در قسمت خودشان به دعا پرداختند تا ببینند کدام زودتر به خواسته‌هایش می‌رسد.

اولین دعای هر دو برای غذا بود. روز بعد، مرد اول میوه‌ای بالای درخت در بخش خود پیدا کرد و گرسنگی‌اش را برطرف نمود، اما مرد دوم همچنان در بیابانی خشک و بی‌برکت باقی ماند. چند روز بعد، وقتی احساس تنهایی کردند، مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد، کشتی دیگری در طوفان شکست و تنها نجات‌یافته آن یک زن بود که به بخش مرد اول شنا کرد. مرد دوم همچنان تنها ماند.

مرد اول به خواسته‌هایش ادامه داد. از خداوند خانه‌ای، لباس و غذای بیشتری خواست. به طرز شگفت‌انگیزی، روز بعد همه چیزهایی که آرزو کرده بود برایش فراهم شد. اما مرد دوم همچنان بدون هیچ نعمتی زندگی می‌کرد. در نهایت، مرد اول از خدا درخواست یک کشتی کرد تا او و همسرش جزیره را ترک کنند.

صبح روز بعد، مرد اول کشتی‌ای را که در نزدیکی بخش او لنگر انداخته بود، پیدا کرد. با شوق فراوان تصمیم گرفت همراه همسرش جزیره را ترک کند و مرد دوم را در همان جزیره تنها بگذارد. با خود فکر کرد که مرد دوم لایق هیچ نعمتی نیست، چرا که هیچ یک از دعاهایش مستجاب نشده بود.

وقتی کشتی آماده ترک بود، ندایی از آسمان شنید: “چرا همراهت را در جزیره رها می‌کنی؟”

مرد اول با تعجب پاسخ داد: “او لایق این نعمت‌ها نیست. تنها من بودم که برای آنها دعا کردم و دعای او هیچ‌گاه مستجاب نشد.”

آن صدا با لحنی سرزنش‌آمیز ادامه داد: “اشتباه می‌کنی. دعای او بود که باعث شد تو این همه نعمت را دریافت کنی. او تنها دعایش این بود که همه دعاهای تو مستجاب شود.”

مرد، حیرت‌زده و در سکوت، به جزیره و همراهش نگاه کرد و فهمید که تمام نعمت‌ها نتیجه دعای مرد دوم بوده است.

در مالتینا مگ بخوانید: آیا درباره کسی که دوستش دارید خواب می بینید؟ تعبیر خواب عاشقانه شما اینجاست

۳. داستان صوتی کوتاه چنگیزخان و شاهین پرنده

داستان صوتی کوتاه چینگیزخان و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول همراه درباریانش برای شکار به دل طبیعت رفت. شاهین محبوبش که همیشه بر ساعدش نشسته بود، دقیق‌تر از هر پیکانی عمل می‌کرد، چرا که در آسمان بالا می‌رفت و چیزی را می‌دید که چشم انسان قادر به دیدنش نبود. با وجود شور و هیجان شکارچیان، آن روز دست خالی برگشتند. چنگیزخان که نمی‌خواست ناامیدی‌اش بر روحیه همراهانش تأثیر بگذارد، تصمیم گرفت به تنهایی در جنگل قدم بزند.

پس از مدتی، او احساس کرد که از گرسنگی و خستگی در حال از پای درآمدن است. تمام جویبارها به دلیل گرمای تابستان خشک شده بودند و یافتن آب بسیار دشوار بود. تا اینکه چنگیزخان رگه‌ای از آب را بر روی سنگی دید که به آرامی جاری بود. شاهینش را از روی بازویش پایین گذاشت و جام نقره‌ای کوچکی که همیشه همراه داشت را بیرون آورد. پر شدن جام زمان زیادی برد، اما درست وقتی که جام را به لبش نزدیک کرد، شاهین بال زد و جام را از دستش انداخت. چنگیزخان خشمگین شد، اما چون این پرنده را بسیار دوست داشت، تصمیم گرفت آن را نادیده بگیرد.

او دوباره جام را برداشت، تمیز کرد و دوباره پرش کرد. این بار نیز وقتی جام تا نیمه پر شد، شاهین با ضربه‌ای دیگر آن را بر زمین انداخت. چنگیزخان که دیگر صبرش تمام شده بود، تصمیم گرفت به هیچ وجه اجازه ندهد این بی‌احترامی ادامه یابد. او نمی‌خواست کسی ببیند که فاتح بزرگ جهان نمی‌تواند حتی یک پرنده را مهار کند. بنابراین، با شمشیرش ضربه‌ای دقیق زد و سینه شاهین را شکافت.

وقتی که جریان آب قطع شد، چنگیزخان از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. با کمال تعجب متوجه شد که در برکه کوچک بالای صخره، یکی از سمی‌ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آن آب نوشیده بود، اکنون زنده نمی‌ماند.

چنگیزخان شاهین مرده‌اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه بازگشت. او دستور داد مجسمه‌ای زرین از این پرنده بسازند و روی یکی از بال‌های آن حک کنند: “یک دوست حتی وقتی کاری می‌کند که دوست نداری، هنوز دوست توست.”

و بر بال دیگرش نوشتند: “هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.”

۴. داستان صوتی کوتاه مرد بخیل

فقیری به در خانه مردی بخیل آمد و گفت: “شنیده‌ام که بخشی از دارایی خود را نذر نیازمندان کرده‌ای و من بسیار محتاجم. لطفاً چیزی به من بده.”

بخیل با لحنی سرد پاسخ داد: “من نذرم را برای کوران گذاشته‌ام.”

فقیر بی‌درنگ گفت: “پس من هم کور واقعی‌ام، زیرا اگر بینا بودم، هرگز از درگاه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی‌آمدم.”

داستان صوتی کوتاه مرد بخیل

۵. داستان صوتی کوتاه انتظار در فرودگاه

داستان صوتی کوتاه انتظار در فرودگاه

سالن فرودگاه خلوت بود و به نظر می‌رسید در این ساعت پروازها چندان شلوغ نباشند. یوتا که از گرمای ظهر خسته و بی‌رمق شده بود، یک لیوان لیموناد خنک خرید و روی صندلی نشست. آن‌قدر خسته بود که حتی توان باز نگه داشتن چشم‌هایش را نداشت. بعد از چند دقیقه استراحت، لیموناد را تا آخرین قطره سر کشید.

هوا همچنان گرم بود و او را اذیت می‌کرد، اما چاره‌ای نداشت. هواپیمای فردریک، همسرش، تا چند دقیقه دیگر می‌نشست و یوتا تنها کسی بود که به استقبال او آمده بود. فردریک حتی نمی‌دانست که او در فرودگاه منتظرش است، اما یوتا تصمیم داشت همسرش را غافلگیر کند و برای این کار، دسته گلی بزرگ خریده بود تا با آن محبتش را نشان دهد.

بعد از استراحت کوتاهی، یوتا احساس بهتری داشت. کیفش را برداشت و به سمت سالن پروازهای ورودی رفت. آنجا شلوغ‌تر از بخش قبلی بود، اما هنوز آرامش خاصی داشت. در حالی که اطلاعات پروازها را می‌خواند، مادر و دختری را دید که با یک شاخه گل رز قرمز گوشه‌ای ایستاده و منتظر بودند. ظاهر و رفتار آن‌ها متفاوت از بقیه بود؛ ساکت، آرام و خندان.

پرواز فردریک تاخیر داشت و قرار بود سی دقیقه دیگر برسد. یوتا که کنجکاو شده بود، به سمت آن‌ها رفت و گفت: “مسافر شما هم با پرواز ۲۵۳ میاد؟”  

مادر پاسخ داد: “نه، ما منتظر مسافری نیستیم.”

یوتا متعجب شد. به ظاهر آن‌ها نگاهی انداخت و دوباره به گل پژمرده‌ای که در دست داشتند. این سوال برایش پیش آمد که چرا در سالن انتظار فرودگاه ایستاده‌اند، اما خجالت می‌کشید که مستقیم بپرسد. دخترک که حدوداً هفت ساله به نظر می‌رسید، به سمت مادرش دوید و با هیجان گفت: “مامان، بابا امروز زودتر اومد.” سپس به طرف مردی که در حال جارو کردن راهرو بود، دوید. مادرش نیز با لبخند ایستاد تا مرد به سمت آن‌ها بیاید. سه نفرشان همدیگر را در آغوش گرفتند و بعد به سمت حیاط فرودگاه رفتند تا با هم ناهار بخورند.

زن سبد غذایی را از زیر صندلی برداشت و ساندویچ‌های کوچکی را بیرون آورد. آن‌ها دست در دست هم نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را تماشا کردند. یوتا با دیدن اشتهای دختر، احساس گرسنگی کرد، اما به نظرش غذایی که آن‌ها می‌خوردند خیلی لذیذتر از هر چیزی بود که در رستوران فرودگاه پیدا می‌شد.  

مرد متوجه نگاه یوتا شد و لبخندی زد. سپس زن به سمت او آمد و سبد غذا را تعارف کرد و گفت: “اگه دوست دارید، یک ساندویچ دیگه هم هست.”

ساندویچ خیلی کوچک بود، یوتا آن را گرفت و تشکر کرد. زن ادامه داد: “همسرم در بخش خدمات فرودگاه کار می‌کنه و معمولاً ناهارش رو نمی‌تونه با ما بخوره. برای همین، سه روز در هفته من و دخترم اینجا میایم تا با هم ناهار بخوریم.”  

یوتا یک گاز به ساندویچ زد و متوجه شد که داخلش فقط نان است. اما برای دختر کوچک، همان نان خالی لذیذترین غذا بود، چرا که در خانواده‌ای پر از عشق زندگی می‌کرد.

۶. داستان صوتی کوتاه کوروش و ارتب

داستان صوتی کوتاه کوروش و ارتپ

روزی کوروش وارد شهر صور شد. یکی از برجسته‌ترین کمان‌داران سرزمین فینیقیه که سور از شهرهای آن بود تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. اون مرد به اسم ارتپ، خونده می‌شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود.

کوروش در آن روز به طور رسمی وارد شهر صور شد و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند، آن را می‌کشید و مردم از تماشای زینت اسب‌ها، سیر نمی‌شدند. هیچکس سوار ارابه نمی‌شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی‌گذاشت و بعد از ارابه‌ی آفتاب کوروش سوار بر اسب می‌آمد.

از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت، در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می‌کردند و با جواهر می‌آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته‌اند، علاقه‌ای به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی‌اش از تجمل پرهیز می‌کرد ولی می‌دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیادی نیستند، تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند.

در آن روز کوروش از جواهر می‌درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد بلع، خدای بزرگ سور می‌رفت. و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران که سکنه آن بت پرست بودند، می‌گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می‌رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می‌شمارد.

در حالی که کوروش سوار بر اسب به سمت معبد می‌رفت، ارتپ تیرانداز برجسته فنیقی، وسط شاخه ها انبوه یک درخت، انتظار نزدیک شدن کوروش را می‌کشید. در سور مردم می‌دانستند که تیر ارتپ خطا نمی‌کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه و کمان، به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک تا انتهای پیکان در بدن فرو می‌رود.

در آن روز ارتپ یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاد و انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می‌کشید. و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتپ روی یکی از شاخه‌های آن نشسته بود. در همان لحظه صدای رها شدن تیر در فضا پیچید. اسب کوروش سر سم رفت.

اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی‌رفت، تیر سه شعبه به گلوی کوروش اثابت می‌کرد و او را به قتل می‌رساند. کوروش بر اثر به سر سم رفتن اسب، پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب وی بودند، وی را احاطه کردند و سینه‌های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر، به سویش پرتاب شود. چون بر اثر شنیدن صدای زه و صفیر عبور تیر فهمیدند که نسبت به کوروش سوء قصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند، خوشبخت گردیدند.

زیرا تصور می‌نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است. درحالی که عده‌ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کردند و عده‌ای دیگر درخت را احاطه کردند و ارتپ را از آن فرود آوردند و دستهایش را بستند. کوروش بعد از اینکه اسم و رسم سوء قصد کننده را مطلع شد. گفت او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پیش گرفت.

در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود، مقابل مجسمه بلع به احترام ایستاد. کوروش بعد از مراجعه از معبد، امر کرد که ارتپ را نزد او بیاورند و از او پرسید: برای چه به طرف من تیر انداختی و می‌خواستی مرا به قتل برسانی؟ ارتپ جواب داد: ای پادشاه چون سربازان تو برادر من را کشته‌اند، من می‌خواستم انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت.

زیرا تیر من خطا نمی‌کند و من یک تیر سه شعبه را سوی تو رها کردم ولی همین که تیر من از کمان جدا شد، اسب تو به رو آمد و اینک می‌دانم که تو مورد حمایت خدای بلع و سایر خدایان هستی و اگر می دانستم تو از طرف بلع و سایر خدایان دیگر مورد حمایت قرار گرفته‌ای، نسبت به تو سو‌ء قصد نمی‌کردم و به طرف تو تیر پرتاب نمی‌نمودم. کوروش گفت در قانون نوشته شده که اگر کسی سو‌ء قصد کند و سوء قصد کننده به مقصود نرسد، دستی که با آن می‌خواسته سو‌ء قصد کند باید مقطوع گردد.

اما من فکر می‌کنم هنگامی که به طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوء قصد کردی و با یک دست کمان را نگاه داشته و با دست دیگر زه را کشیدی. ارتپ گفت همینطور است. کوروش گفت هر دو دست در سوء قصد گناه کارند و من اگر بخواهم تو را مجازات نمایم باید دستور بدهم که دو دست تو را قطع کنند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی. این است که من از مجازات تو صرف نظر می کنم.

ارتپ که نمی‌توانست باور کند، پادشاه ایران از مجازاتش گذشته، گفت: ای پادشاه، آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟ کوروش گفت نه. ارتپ گفت ای پادشاه آیا تو دست‌های مرا نخواهی برید؟

کوروش گفت نه. ارتپ گفت من شنیده بودم که تو هیچ جنایتی را بدون مجازات نمی‌گذاری و اگر یکی از اتباع تو را به قتل برسانند به طور حتم، قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند، ضارب را به قصاص خواهی رسانید. کوروش گفت همینطور است. ارتپ پرسید پس چرا از مجازات من صرف نظر کرده‌ای؟ در صورتی که من می‌خواستم خودت را به قتل برسانم.

پادشاه ایران گفت: برای اینکه من می‌توانم از حق خود صرف نظر کنم ولی نمی‌توانم از حق یکی از اتباع خود صرف نظر نمایم. چون در آن صورت، مردی ستمگر خواهم بود. ارتپ گفت براستی که بزرگی و پادشاهی به تو برازنده است و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز اینکه به تو خدمت کنم و بتوانم به وسیله خدمات خود، واقعه امروز را جبران نمایم. کوروش گفت من می‌گویم تو را وارد خدمت کنند.

از آن روز به بعد ارتپ در سفر و حضر پیوسته با کوروش بود و می‌خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه کوروش فدا نماید ولی آن را بدست نمی‌آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با قبایل مسقند بود ارتپ نیز حضور داشت و کنار کوروش می‌جنگید و بعد از آنکه موسس سلسله هخامنشی کوروش بزرگ به قتل رسید ارتپ بود که با ابراز شهامت جسد کوروش را از میدان جنگ به در برد و اگر دلیری او به کار نمی‌افتاد، شاید جسد موسس سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی‌شد و آنها نسبت به آن جسد بی احترامی می‌کردند.

ولی ارتپ جسد را از میدان جنگ بدر برد و با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد. کنار قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت و افتاد. و قبل از اینکه جان بسپارد گفت: بعد از کوروش زندگی برای من ارزشی ندارد. کوروش بزرگ یا کوروش کبیر، نخستین پادشاه و بنیان‌گذار دودمان هخامنشی است. شاه پارسی، پادشاهی انسان دوست بود و از صفات و خدمات او، بخشندگی، بنیان‌گذاری حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراطوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون و گسترش تمدن پرداخت. تاریخ را بدانید و ازش لذت ببرید.

بیشتر بخوانید: جشن های باستانی و اسطوره ای تاریخ ایران

۷. داستان صوتی کوتاه دختر ناخواسته

داستان صوتی کوتاه دختر ناخواسته

معلم مدرسه‌ای با این که زیبایی و اخلاق نیکویی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود. این موضوع توجه دانش‌آموزانش را جلب کرده بود و روزی کنجکاوانه از او پرسیدند: “چرا با این که چنین جمال و اخلاق خوبی دارید، هنوز ازدواج نکرده‌اید؟”

معلم با لبخند گفت: “داستانی برایتان تعریف می‌کنم.” او ادامه داد: “یک زن بود که پنج دختر به دنیا آورده بود و شوهرش او را تهدید کرده بود که اگر دوباره دختری به دنیا بیاورد، او را رها خواهد کرد و از خانه بیرون می‌اندازد. خواست خداوند بود که زن بار دیگر دختری به دنیا آورد. پدر این دختر، نوزاد را برداشت و هر شب کنار میدان شهر رها می‌کرد، اما هر روز صبح که بازمی‌گشت، می‌دید کسی او را نبرده است.

این کار به مدت هفت روز ادامه یافت و در تمام این مدت، مادرش برای نجات فرزندش دعا می‌کرد و او را به خدا می‌سپرد. سرانجام پدر خسته شد و نوزاد را به خانه بازگرداند. مادر بسیار خوشحال شد. مدتی بعد، زن دوباره باردار شد و این بار پسری به دنیا آورد، اما به محض تولد پسر، دختر بزرگشان فوت کرد. بار دیگری که پسری به دنیا آورد، دختر دومشان نیز از دنیا رفت.

در نهایت، آن‌ها صاحب پنج پسر شدند، اما هر بار یکی از دخترهایشان را از دست دادند. تنها دختری که باقی مانده بود، همان دختری بود که پدر می‌خواست از او خلاص شود. مادر فوت کرد و دختر و پسرها بزرگ شدند.”

معلم رو به دانش‌آموزان کرد و با آرامش گفت: “می‌دانید آن دختری که پدرش می‌خواست از او خلاص شود، کی بود؟ آن دختر من بودم.”

او ادامه داد: “من تا به حال ازدواج نکرده‌ام، زیرا پدرم اکنون بسیار پیر است و کسی نیست که از او مراقبت کند. من برایش خدمت می‌کنم، در حالی که برادرانم، آن پنج پسری که برایشان عزیز بود، فقط گه‌گاهی حالش را می‌پرسند. پدرم همیشه پشیمان است و برای آنچه در گذشته با من کرده، گریه می‌کند.”

سپس معلم با جمله‌ای حکیمانه به صحبت‌هایش پایان داد: “چه بسا چیزهایی که دوست ندارید و ناپسند می‌دانید، اما در آن‌ها خیری نهفته است.”

۸. داستان صوتی کوتاه سخنرانی بیل گیتس

داستان صوتی کوتاه سخنرانی بیل گیتس

بیل گیتس، رئیس مایکروسافت، در یکی از سخنرانی‌هایش در دبیرستانی در آمریکا، خطاب به دانش‌آموزان درباره واقعیت‌های زندگی صحبت کرد. او هفت اصل مهمی را که در دبیرستان آموزش داده نمی‌شود، به اشتراک گذاشت:

اصل اول: زندگی همیشه عادلانه نیست. بهتر است با این حقیقت کنار بیایید.

اصل دوم: دنیا به عزت‌نفس شما اهمیتی نمی‌دهد. از شما انتظار می‌رود قبل از آنکه نسبت به خود احساس خوبی داشته باشید، کار مثبتی انجام دهید.

اصل سوم: پس از فارغ‌التحصیلی، توقع نداشته باشید فوراً حقوق کلانی بگیرید. قبل از رسیدن به مقام‌های بالا باید سخت کار کنید و برای مزایا زحمت بکشید.

اصل چهارم: اگر فکر می‌کنید معلمتان سخت‌گیر است، منتظر باشید تا رئیس خود را ببینید. او حتی سخت‌گیرتر خواهد بود، چرا که امنیت شغلی معلم را ندارد.

اصل پنجم: آشپزی یا کار در رستوران‌ها از شأن شما کم نمی‌کند. این کارها فرصتی برای شروع است، نه چیزی که به آن افتخار نکنید.

اصل ششم: اگر در زندگی موفق نیستید، والدین خود را سرزنش نکنید. از اشتباهات خود درس بگیرید و به جلو حرکت کنید.

اصل هفتم: والدین شما هم زمانی جوانان پرشوری بوده‌اند و به اندازه‌ای که اکنون به نظر شما می‌رسد، ملال‌آور نبوده‌اند.

در پایان این داستان صوتی کوناه بیل گیتس دانش‌آموزان را تشویق کرد تا قدردان همه چیز، به‌ویژه والدین‌شان، باشند و با واقعیت‌های زندگی بهتر کنار بیایند.

۹. داستان صوتی کوتاه دختر و درخت

داستان صوتی کوتاه دختر و درخت

دختری بود که هیچ خواستگاری نداشت. هر روز کنار پنجره می‌نشست و چشم‌انتظار کسی بود که برای او بیاید، اما روزها یکی پس از دیگری می‌گذشتند و کسی همراهشان نبود. روزها هفته و ماه و سال می‌شدند و به سرعت از راه می‌رسیدند، ولی برای او هیچ‌کس نمی‌آمد.

دختران دیگر، یکی پس از دیگری، با شادی و سرور ازدواج می‌کردند. حلقه‌هایی بر دستانشان می‌درخشید و در آیینه و شمعدان‌های عروسی می‌رقصیدند. آن‌ها زنان شدند، مادران شدند، و با گذر زمان مادرانشان به اندوهی سنگین‌تر رسیدند. اما دختر همچنان تنها و بی‌خواستگار بود.

سرانجام، روزی دختر خواستگار خود را شناخت. خواستگارش همان درختی بود که سال‌ها روبه‌روی خانه‌اش ایستاده و بی‌صدا عاشقانه او را می‌نگریست.

درخت از دختر پرسید: “آیا این همه انتظارم را پاسخ می‌دهی؟ آیا مرا به همسری می‌پذیری؟”

دختر به اطراف نگاه کرد تا از بزرگ‌تری اجازه بگیرد، اما هیچ‌کس بزرگتر از آسمان ندید. آسمان لبخند زد و خورشید پیش‌دستی کرد و گفت: “آری.”

درخت هزار سکه برگ طلایی بر پای دختر ریخت. دختر مهریه‌اش را به عابران بخشید و گفت: “اما من جهیزیه‌ای ندارم.”

درخت پاسخ داد: “تو چشم تماشا داری، همین کافی است.”

درخت افزود: “بانو، من زبان ندارم.”

دختر گفت: “هر برگِ تو یک کتاب است. من می‌خواهم پیش تو ورق‌ورق خواندن بیاموزم.”

دختر باز ادامه داد: “می‌دانی من عاشق رهایی‌ام. می‌ترسم از مردی که دست و پایم را بند کند.”

درخت لبخند زد و گفت: “من دلباخته پرندگی‌ام. زنی که پرنده نباشد، زن نیست.”

دختر با تحسین گفت: “پرسشی نمی‌پرسی از ریشه و خون و خانواده‌ات؟”

درخت با آرامشی سرشار گفت: “پیداست که ریشه‌ای عمیق دارم. بلندایم همه چیز را می‌گوید.”

و بدین ترتیب، دختر و درخت به همسری یکدیگر در آمدند. آبستنی دختر را گل‌های باغچه‌اش حس کردند، چرا که ویارش بوی گل تازه بود. هفته‌ای بعد، فرزندشان به دنیا آمد؛ گنجشکی شاد و آوازخوان که همیشه بر شانه پدر می‌نشست. درخت گفت: “بیا، گنجشکان بیشتری را به فرزندی بپذیریم.”

و خانواده آن‌ها بزرگتر و شادتر شد. زنان محله به دختر غبطه می‌خوردند و می‌گفتند: “خوشا به حال زنی که شوهرش درخت باشد؛ درخت دست و دل‌باز است، دروغ نمی‌گوید و دشنام نمی‌دهد.”

از آن پس، هر روز زنی از محله ناپدید می‌شد؛ زنانی که برای یافتن جفت خود به جنگل رفته بودند، و مردان سر به بیابان گذاشته بودند.

اما درخت، دختر، و گنجشکان‌شان با شادی و خوشبختی روزگار می‌گذراندند.

۱۰. داستان صوتی کوتاه عقل و دانش بی عمل

داستان صوتی کوتاه عقل و دانش بی عمل

مردی پس از یک شب استراحت در کاروانسرا، شترش را بار کرد و قصد ادامه سفر داشت. هنوز چندان از آبادی دور نشده بود که مردی دیگر به او رسید. پس از سلام و احوال‌پرسی و پرسیدن مقصد، پیشنهاد کرد که همسفر شوند. صاحب شتر با خوشرویی پذیرفت. مرد پیاده در حالی که کنار شتر قدم می‌زد، پرسید: «شغلت چیست و این بار سفر چیست که با خود می‌بری؟»

مالک شتر پاسخ داد: «من کشاورزم. دیروز مقداری از محصولات باغم را به این شهر آوردم و با پول فروش آن، جو برای خوراک حیوانات خریدم. اما چون پول کافی نداشتم، تنها یک جوال جو خریدم و برای اینکه بار شتر متعادل شود، جوال دیگر را با ریگ پر کردم.»

مرد پیاده با نگاهی به بار شتر گفت: «برای ایجاد تعادل نیازی به بار کردن ریگ نبود. می‌توانستی جو را به دو کیسه تقسیم کنی و به این صورت تعادل برقرار می‌شد. در ضمن، خودت هم می‌توانستی سوار شتر شوی و نیازی نبود پیاده‌روی کنی.»

مرد شتر سوار که تحت تأثیر راه‌حل ساده و منطقی مرد پیاده قرار گرفته بود، با تعجب پرسید: «با این همه هوش و ذکاوت، حتماً زمین‌های زیادی داری، درست است؟»

مرد پیاده لبخندی زد و گفت: «نه، من حتی یک متر زمین هم ندارم.»

شترسوار دوباره پرسید: «پس لابد سرمایه‌ات را به دام و احشام تبدیل کرده‌ای!»

مرد پاسخ داد: «نه، من حتی یک گوسفند هم ندارم.»

شتر سوار که گیج شده بود، ادامه داد: «حتماً پولت را در خانه و مغازه سرمایه‌گذاری کرده‌ای.»

مرد سر تکان داد و گفت: «نه، من حتی سقفی برای سرپناه ندارم.»

شتر سوار با تردید پرسید: «پس دارایی‌هایت را به گندم و جو تبدیل کرده‌ای و در انبار نگه می‌داری؟»

مرد خندید و گفت: «نه، حتی برای شام امشبم هم چیزی ندارم. هر جا که کسی من را به سفرش دعوت کند، همان‌جا سیر می‌شوم.»

در این لحظه، صاحب شتر با عصبانیت ریسمان شتر را کشید و از مرد پیاده فاصله گرفت. مرد پیاده با تعجب پرسید: «کجا می‌روی؟ مگر قرار نبود به فلان شهر برویم؟»

شتر سوار با خشم گفت: «از من دور شو! نمی‌خواهم بدبختی و نحسی تو به من هم سرایت کند. من از آن هوش و دانشی که هیچ ثمری ندارد، بیزارم. تو با این همه ادعای عقل و ذکاوت، حتی قادر نیستی زندگی خودت را اداره کنی، و در عین حال به من فخر می‌فروشی که نمی‌دانم چطور بار شترم را متعادل کنم! اگرچه ممکن است عقل من به اندازه تو نباشد، اما با همین کم‌هوشی توانسته‌ام زندگی مستقلی برای خودم فراهم کنم و برای خانواده‌ام روزی به دست آورم. تو با این همه دانش، حتی قادر به تامین غذای خودت نیستی.»

شترسوار از مرد پیاده دور شد و به راه خود ادامه داد، در حالی که زیر لب زمزمه می‌کرد: «دانش و هوشی که در عمل به کار نیاید، ارزشی ندارد.»

علم و دانش تنها زمانی ارزشمند است که در زندگی کاربردی داشته باشد. دانشی که در عمل استفاده نشود، نه تنها فایده‌ای ندارد، بلکه گاهی می‌تواند مایه فخر بی‌جا و بی‌ثمری شود.

۱۱. داستان صوتی کوتاه سرنوشت شفقت و دلسوزی در زندگی

داستان صوتی کوتاه سرنوشت شفقت و دلسوزی در زندگی

در زمان‌های دور، جزیره‌ای بود که تمامی ویژگی‌های انسانی، قبل از اینکه در وجود ما شکل بگیرند و به خوب و بد تقسیم شوند، در آن زندگی می‌کردند. هرکدام از این ویژگی‌ها، مانند آدمیان، منحصربه‌فرد و مستقل بودند. شاید همین استقلال باعث شده بود که با هم همراه شوند و به ژن‌های انسانی کوچ کنند. در این جزیره، صفاتی چون خوش‌بینی، بدبینی، دانش، کامیابی، شفقت، و غرور در کنار هم زندگی می‌کردند.

یک روز، خبری هولناک در جزیره پیچید؛ جزیره در حال غرق شدن بود. همه ساکنان، وحشت‌زده به فکر نجات خود افتادند و شروع به آماده‌سازی قایق‌های خود کردند. هرکسی قایقی داشت، اما شفقت از همه جا مانده بود؛ زیرا سال‌ها پیش قایقش را به فرد نیازمندی داده بود و اکنون چیزی برای ترک جزیره نداشت. او به جای آنکه به فکر خودش باشد، به دیگران کمک کرد تا وسایل‌شان را جمع کنند و برای سفر آماده شوند. در نهایت، وقتی همه رفته بودند، شفقت متوجه شد که تنها مانده و به کمک نیاز دارد.

کامیابی، در حالی که سوار بر قایقی مجلل و پر از تکنولوژی‌های روز بود، از جلوی اسکله عبور کرد. شفقت او را صدا زد: «کامیابی، می‌توانم با تو بیایم؟»

کامیابی بی‌اعتنا پاسخ داد: «نه! قایقم پر از طلا، نقره، و مبلمان لوکس است. دیگر جایی برای کسی ندارم.»

شفقت به سراغ غرور رفت. غرور با قایق شیک خود آماده حرکت بود. شفقت خواهش کرد: «آقای غرور، می‌توانم با شما بیایم؟»

غرور نگاهی تحقیرآمیز به لباس‌های خیس و کثیف شفقت انداخت و گفت: «تو؟ با این وضعیت؟ نمی‌توانی سوار قایق پاک و براق من شوی!»

شفقت، ناامید از دیگران، به سمت بدبینی رفت. بدبینی در حال تلاش بود تا قایقش را به آب بیندازد اما به تنهایی از پس این کار برنمی‌آمد. شفقت به کمک او شتافت و با هم قایق را به آب انداختند. شفقت پرسید: «آقای بدبینی، ممکن است مرا هم با خود ببری؟»

بدبینی با افسوس گفت: «تو همراه خوبی خواهی بود، ولی مهربانی تو در من احساس گناه ایجاد می‌کند. اگر وسط راه مشکلی پیش بیاید، من نمی‌توانم مسئولیت تو را به عهده بگیرم.»

در این بین، خوش‌بینی که هنوز باور نداشت فاجعه‌ای رخ داده، در حال تدارک سفر بود. شفقت او را صدا زد، ولی خوش‌بینی غرق در افکار آینده‌اش بود و حتی صدای شفقت را نشنید.

شفقت ناامید شده بود که ناگهان صدایی از پشت سر شنید: «بیا اینجا، با من برویم.» او به سمت صدا برگشت و با خوشحالی سوار قایق شد. خستگی تمام وجودش را فراگرفته بود و به محض نشستن، به خواب رفت. پس از مدتی، صدایی او را بیدار کرد: «به خشکی رسیدیم!»

شفقت با خوشحالی از قایق پیاده شد و از کسی که او را نجات داده بود تشکر کرد. چند قدمی که دور شد، متوجه شد نام او را نپرسیده. با عجله برگشت و دانش را دید. از او پرسید: «دانش، آن کسی که به من کمک کرد، چه کسی بود؟»

دانش لبخندی زد و گفت: «زمان.»

شفقت با تعجب پرسید: «چرا زمان به من کمک کرد وقتی هیچ‌کس دیگری این کار را نکرد؟»

دانش پاسخ داد: «فقط زمان است که می‌تواند عظمت و زیبایی شفقت و مهربانی را درک کند.» 

زمان، بیش از هر چیزی، ارزش شفقت و مهربانی را می‌داند و آن‌ها را به شکلی که دیگران درک نمی‌کنند، ارج می‌نهد.

۱۲. داستان صوتی کوتاه آواز دهل شنیدن از دور خوش است

داستان صوتی کوتاه آواز دهل شنیدن از دور خوش است

در زمان‌های دور، جوانی به نام هرکول، پهلوان یونان، زندگی می‌کرد. او، مانند بسیاری از ما، دل در گرو عدالت داشت و به مبارزه با ناملایمات می‌پرداخت. هرچند جوان و پرقدرت بود، اما از درون احساس نارضایتی می‌کرد. وقتی به دوستانش نگاه می‌کرد که بیشتر وقتشان را به خوش‌گذرانی و آسایش می‌گذراندند، خود را مجبور می‌دید که از صبح تا شب کار کند تا به خانواده‌اش کمک کند. او همیشه در این فکر بود که چرا زندگی برای او سخت‌تر به نظر می‌رسد.

روزی ناپدری‌اش از او خواست به شهر مجاور برود و خمیرمایه بخرد. هرکول برای انجام این کار راه افتاد. این اولین باری بود که آن جاده را می‌پیمود و وقتی به سر دو راهی رسید، نمی‌دانست کدام مسیر را باید انتخاب کند. 

یکی از جاده‌ها، سمت راست، ناهموار و سنگلاخ بود؛ اما در دوردست، رشته‌کوه‌های آبی‌رنگی دیده می‌شدند. جاده سمت چپ اما هموار و عریض بود، رودخانه‌ای با آب زلال در کنارش جریان داشت و درختانی پر از میوه دور آن را گرفته بودند. پرندگان آواز می‌خواندند و مناظر دل‌پذیری داشت. اما مه غلیظی افق آن جاده را پوشانده بود و هرکول نمی‌توانست ببیند که به کجا منتهی می‌شود.

در این لحظه، دو زن از هر دو جاده به سوی او آمدند. زن اول که از جاده سرسبز می‌آمد، زودتر به هرکول رسید. او زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت و با آوای دلنشین به هرکول گفت: «سلام، جوان نیرومند و نیک رفتار! به دنبال من بیا تا تو را به جاهایی زیبا ببرم. جایی که دیگر نیاز نیست بدنت را خسته کنی و روح خود را آزار دهی. در اینجا شادی و لذت بی‌پایان منتظر توست و هیچ چیز کم نخواهی داشت. بیا تا زندگی‌ات را به رویایی بی‌پایان تبدیل کنم.»

در همین حال، زن دوم که از جاده ناهموار آمده بود، گفت: «من به تو هیچ وعده‌ای نمی‌دهم. در راه من، تنها چیزی که به آن می‌رسی، نتیجه قدرت و اراده خودت خواهد بود. جاده من ناهموار و خطرناک است؛ گاهی باید از بلندی‌های پرشیب بالا بروی و گاهی به دره‌های تاریک و عمیق فرو روی. شاید تنهایی و وحشت به سراغت بیاید، اما اگر به تلاش ادامه دهی، به قله‌های نیلگون فتح و پیروزی می‌رسی. این راه، راه سختی است، اما پاداشش به ارزش آن می‌ارزد.»

هرکول پرسید: «اسمت چیست؟» زن گفت: «بعضی‌ها مرا تلاش می‌نامند، اما من خود را شناخت می‌خوانم، زیرا این نام را بیشتر می‌پسندم.»

هرکول از زن اول پرسید: «و تو چه نام داری؟» زن با لبخندی مرموز پاسخ داد: «مرا لذت می‌نامند، اما دوست دارم که مرا بخت بنامی.»

هرکول لحظه‌ای به فکر فرو رفت. او نمی‌توانست ببیند که جاده سبز به کجا ختم می‌شود، اما می‌دانست که شناخت، قله‌های پیروزی را به او نشان داده بود. او تصمیم گرفت به جای انتخاب آسانی و خوش‌گذرانی، راه سخت اما ارزشمند شناخت را برگزیند. دست شناخت را گرفت و قدم در جاده‌ای گذاشت که به سرنوشتش منتهی می‌شد.

این داستان به ما یادآوری می‌کند که در تصمیم‌گیری‌هایمان نباید شتاب‌زده عمل کنیم. همیشه باید جوانب آشکار و پنهان هر موضوع را بررسی کنیم و قبل از هر اقدامی، همه احتمالات را در نظر بگیریم. ظاهر امر ممکن است فریبنده باشد، اما تنها با جستجوی عمیق و تلاش پیوسته است که می‌توانیم به هدف‌های بلند و ارزشمند دست یابیم.

۱۳. داستان صوتی کوتاه بد مکن و بد میندیش

داستان صوتی کوتاه بد مکن و بد میندیش

یک شب، هارون خلیفه عباسی خوابی دید که او را نگران کرد. صبح که از خواب بیدار شد، فوراً دستور داد بهترین تعبیرگویان خواب را احضار کنند تا خواب او را تعبیر کنند. وقتی دو نفر از بهترین تعبیر کنندگان خواب حاضر شدند، هارون خواب خود را شرح داد: «در خواب دیدم که دندان‌هایم یکی‌یکی از دهانم بیرون افتادند و هیچ دندانی در دهانم نماند. بسیار نگرانم، تعبیر این خواب چیست؟»

خواب‌گذار اول، پس از شنیدن خواب، گفت: «ای خلیفه، متاسفانه خواب خوبی نیست. تعبیر آن این است که همه خویشان و نزدیکان شما پیش از شما از دنیا خواهند رفت.» 

با شنیدن این تعبیر، هارون خشمگین شد و دستور داد که خواب‌گذار اول را صد ضربه شلاق بزنند و او را از قصر بیرون کنند. سپس تعبیرگوی دوم را فراخواند و همان خواب را برای او شرح داد.

تعبیرگوی دوم با لبخندی پاسخ داد: «ای خلیفه، این خواب بسیار نیکوست! تعبیر آن این است که زندگی شما از همه خویشان و نزدیکانتان طولانی‌تر خواهد بود و عمر شما از همه بیشتر خواهد بود.»

هارون با شنیدن این تعبیر، بسیار خوشحال شد و دستور داد که صد سکه طلا به عنوان پاداش به او بدهند. در این لحظه، وزیر که در کنار هارون ایستاده بود، با تعجب پرسید: «ای خلیفه، هر دو تعبیر یک معنی داشتند؛ چرا یکی را مجازات کردید و به دیگری پاداش دادید؟»

هارون لبخندی زد و گفت: «این دو تعبیر یک مفهوم داشتند، اما نحوه بیانشان متفاوت بود. اولی سخن را با بدبینی و منفی‌نگری بیان کرد، در حالی که دومی مثبت و دل‌نشین صحبت کرد. سال‌ها پیش نیز، دو مرد خردمند را در آزمون عقل سنجیدم. یکی به من گفت: “بد میندیش و بد مکن.” و دیگری گفت: “نیک بیندیش و نیک رفتار باش.” من سخن دوم را خردمندانه‌تر دیدم و او را دو برابر پاداش دادم. همین‌گونه است که بیان مثبت و امیدوارانه، همواره بر منفی‌نگری برتری دارد.»

باید بیاموزیم که همواره به جای تمرکز بر جنبه‌های منفی، بر نقاط قوت و جنبه‌های مثبت تمرکز کنیم و با مثبت‌نگری، راه‌حل‌های بهتر و موثرتری برای مشکلات پیدا کنیم.

۱۴. داستان صوتی کوتاه بقچه‌‌های غم و غصه

داستان صوتی کوتاه بقچه‌‌های غم و غصه

مردی نزد پیامبر رفت و از غم‌ها و نگرانی‌های بی‌پایانش شکایت کرد. او از پیامبر راهنمایی خواست تا بتواند از شر دغدغه‌ها و غصه‌هایش رهایی یابد. پیامبر با آرامش فرمود: «ای مرد، اگر می‌خواهی از این غم و غصه‌ها رهایی پیدا کنی، تمام آن‌ها را در بقچه‌ای بپیچ و فردا به منطقه‌ای که به تو نشان می‌دهم برو. در آنجا مردمانی را خواهی دید که هر یک بقچه‌های غم و غصه خود را آورده‌اند. اما یک شرط وجود دارد؛ تو باید بقچه خود را به همراه داشته باشی و از میان بقچه‌های دیگران یکی را انتخاب کرده و با خود ببری. اگر بدون بقچه بازگردی، عمرت به پایان خواهد رسید.»

مرد، که چاره‌ای جز قبول این پیشنهاد نداشت، صبح روز بعد بقچه غم و غصه‌اش را برداشت و به راه افتاد. در مسیر، مردمان زیادی را دید که هر کدام بقچه‌ای از غم و نگرانی‌های خود را به دوش می‌کشیدند. برخی از این بقچه‌ها به اندازه یک کوه سنگین و بزرگ بودند، و برخی دیگر به کوچکی یک خیار در دستان افراد قرار داشت. همه در تلاش بودند تا از بار غم‌هایشان خلاص شوند.

وقتی مرد به منطقه‌ای که پیامبر گفته بود رسید، بقچه خود را بر زمین گذاشت و شروع به جست‌وجو میان بقچه‌های دیگر کرد. او کوچک‌ترین بقچه را انتخاب کرد، بقچه‌ای که در دستش جا می‌شد، و به سوی خانه بازگشت. اما پس از بازگشت به خانه، زندگی برای او پیچیده‌تر و دشوارتر شد. غم‌ها و نگرانی‌های جدیدش، گرچه در ابتدا کوچک به نظر می‌رسیدند، ولی به مرور زمان به مشکلات بزرگ‌تری تبدیل شدند که تحمل آن‌ها برایش غیر ممکن شده بود.

خواب و آرامش از او گرفته شد. سرانجام تصمیم گرفت دوباره نزد پیامبر برود و از وضعیت خود شکایت کند. او نالان و بی‌تاب گفت: «یا رسول‌الله، دیگر توان تحمل این غصه‌ها را ندارم! به فریادم برس و به من بگو چکار کنم!»

پیامبر با آرامش به او فرمود: «ای مرد، غم و غصه بخشی از زندگی هر انسانی است. بشر با این دغدغه‌ها به دنیا می‌آید و با آن‌ها از دنیا می‌رود. اما انسان با تدبیر و عقل خود می‌تواند این مشکلات را به تدریج حل کند و آن‌ها را کوچک‌تر کند. اگر می‌خواهی بقچه غم خود را پس بگیری و از این به بعد با عقل و تدبیر به زندگی‌ات آرامش ببخشی، من می‌توانم بقچه‌ات را پیدا کنم و به تو بازگردانم.»

مرد که حالا فهمیده بود مشکلات و غم‌ها برای همه افراد وجود دارند و فقط شکل و نوع آن‌ها متفاوت است، گفت: «یا رسول، به من کمک کن تا بقچه خودم را پیدا کنم و از این به بعد زندگی‌ام را با تدبیر و آرامش اداره کنم.»

پیامبر فرمود: «به یک شرط؛ قول بده که دیگر خودت را با دیگران مقایسه نکنی و حسرت زندگی آن‌ها را به دل نداشته باشی. قناعت و خرد را پیشه خود کن و نگذار مقایسه‌های بیهوده آرامش تو را از بین ببرد. اگر این کار را انجام دهی، من بقچه غم تو را برایت پیدا خواهم کرد.»

مرد که اکنون دریافته بود هر فردی مشکلات و نگرانی‌های خاص خود را دارد، دیگر تصمیم گرفت دست از نگرانی بی‌مورد بردارد. او متوجه شد که آرامش در زندگی تنها با پذیرش شرایط و تمرکز بر حل مسائل خود به دست می‌آید.

باید قدردان داشته‌هایمان باشیم و به دنبال آنچه نیاز نداریم نرویم. مهارت‌ها و منابع خود را تحسین کنیم و زندگی را با همه فراز و نشیب‌هایش بپذیریم. مهم‌تر از همه، باید یک جهان‌بینی مثبت و کارآمد برای خود ایجاد کنیم تا در مواجهه با مشکلات، راه‌حل‌های مؤثری پیدا کنیم.

در مالتینا مگ بخوانید: پیشنهاد فیلم| معرفی و بررسی ده فیلم برتر کلینت ایستوود

۱۵. داستان صوتی کوتاه پیرمرد چینی

داستان صوتی کوتاه پیرمرد چینی

این قصه قدیمی چینی، داستان پیرمردی را روایت می‌کند که در دهکده‌ای فقیر به همراه پسرش زندگی می‌کرد. دارایی او تنها تکه‌ای زمین، کلبه‌ای پوشالی و اسبی بود که از پدرش به ارث برده بود. یک روز، اسب او ناگهان فرار کرد و ناپدید شد. مرد، که از اسب برای شخم زدن زمین‌اش استفاده می‌کرد، بسیار نگران شد. همسایه‌ها که به خاطر صداقت و امانت‌داری پیرمرد احترام زیادی برای او قائل بودند، به خانه‌اش آمدند تا او را دلداری دهند. یکی از همسایه‌ها گفت: «چقدر بدبختی بزرگی! اسب تو فرار کرده، حالا چطور زمینت را شخم می‌زنی؟»

پیرمرد با آرامش پاسخ داد: «از کجا می‌دانید که این اتفاق یک بدبختی است؟» همسایه‌ها که از پاسخ او تعجب کرده بودند، در حالی که سری تکان می‌دادند، از آنجا رفتند و گفتند: «نمی‌تواند واقعیت را بپذیرد.»

چند روز بعد، اسب پیرمرد به طویله بازگشت، اما تنها نبود. چند مادیان دیگر نیز با خود آورده بود. همسایه‌ها دوباره به خانه او آمدند تا به او تبریک بگویند. «الهی شکر، حالا نه تنها اسب خودت برگشته، بلکه چند اسب دیگر هم داری! چقدر خوش‌شانسی!» 

اما پیرمرد باز هم به آرامی پاسخ داد: «از کجا می‌دانید که این اتفاق یک خیر است؟» این بار همسایه‌ها از پاسخ او حیرت‌زده شدند و گفتند: «واقعاً نمی‌فهمد خداوند برای او چه هدیه‌ای فرستاده؟»

یک ماه بعد، پسر پیرمرد تصمیم گرفت یکی از مادیان‌ها را رام کند، اما مادیان لگدی به او زد و پسر به زمین افتاد و پایش شکست. همسایه‌ها دوباره به خانه پیرمرد آمدند تا با او همدردی کنند. «چه بدبختی بزرگی! پسرت پایش شکسته و حالا نمی‌تواند به تو در کارها کمک کند.»

اما پیرمرد همچنان با آرامش گفت: «از کجا می‌دانید که این اتفاق یک بدبختی است؟» همسایه‌ها که فکر می‌کردند پیرمرد عقلش را از دست داده، در حالی که سر تکان می‌دادند، از آنجا رفتند.

چند روز بعد، جنگی بزرگ در گرفت. کشور همسایه به دهکده حمله کرد و همه مردان جوان دهکده مجبور شدند به جنگ بروند. پسر پیرمرد به دلیل پای شکسته‌اش از رفتن به جنگ معاف شد. روزها گذشت و هیچ‌یک از مردان جوان دهکده زنده از جنگ بازنگشتند. تنها پسر پیرمرد بود که به خاطر شکستگی پایش، در خانه مانده و از خطر جنگ نجات یافته بود.

زمانی که جنگ تمام شد و پسر پیرمرد بهبود یافت، اسب‌های پیرمرد نیز زاد و ولد کردند و او توانست آن‌ها را به قیمت خوبی بفروشد. پیرمرد به دیدار همسایه‌ها رفت تا به آن‌ها تسلیت بگوید و کمکشان کند. اما هر زمان که کسی شکایت می‌کرد، پیرمرد با لبخند می‌گفت: «از کجا می‌دانی که این یک بدبختی است؟» و هر زمان که کسی از خوشحالی حرف می‌زد، او باز می‌پرسید: «از کجا می‌دانی که این یک خوش‌شانسی است؟»

کم‌کم اهالی دهکده متوجه شدند که معنای هر رویداد را، افکار و چارچوب ذهنی ما تعیین می‌کند. وقتی نگرش و چارچوب ذهنی خود را تغییر دهیم، معنای وقایع هم تغییر می‌کند.

در برابر وقایع زندگی نباید زود قضاوت کنیم. هر اتفاقی می‌تواند جنبه‌های متفاوتی داشته باشد و نتیجه نهایی آن تنها با گذر زمان مشخص می‌شود.

۱۶. داستان صوتی کوتاه برداشت نادرست از عدالت و انصاف

داستان صوتی کوتاه برداشت نادرست از عدالت و انصاف

بارانی شدید از صبح آغاز شده بود و بی‌وقفه می‌بارید. گویی آسمان باز شده بود و قصد داشت تمام محتویات خود را به زمین بریزد. آب جوی‌ها و کانال‌های شهر سرریز شده بود و سطح پیاده‌روها و خیابان‌ها را گرفته بود. همه مردم در تلاش بودند تا خود را از سیلاب نجات دهند، اما مردی مومن که سال‌ها مبلغ دین بود، با اطمینان در چارچوب حیاط خانه‌اش ایستاده بود و با خود فکر می‌کرد که باران نعمت خداست و حتماً حکمتی در آن است. او باور داشت که خداوند او را نجات خواهد داد، چرا که او سال‌ها در راه خدا خدمت کرده بود.

با بالا آمدن آب، مرد به پله‌های جلویی خانه‌اش رفت و به خیابان خیره شد. در همین هنگام، مردی با قایق پارویی به سمت او آمد و گفت: «قربان، بیایید توی قایق من تا شما را به نقطه امنی ببرم. باران همچنان ادامه دارد.»

مرد مومن با اطمینان پاسخ داد: «من بنده مخلص خدا هستم، او مرا تنها نمی‌گذارد. به کسانی که نیاز دارند کمک کن، هرچه خدا بخواهد همان می‌شود.»

قایقران با تعجب از او دور شد و به کمک دیگران رفت. آب همچنان بالا می‌آمد و به طبقه اول خانه مرد رسید. او برای محافظت از خود به طبقه دوم رفت و از آنجا شاهد بالا آمدن آب بود. در این هنگام، قایق دیگری با موتور به او نزدیک شد. قایقران گفت: «باران تمام نمی‌شود و سطح آب به طبقه دوم هم رسیده. بیایید تا شما را به نقطه امنی ببرم.»

اما مرد مومن دوباره پاسخ داد: «من بنده خدا هستم، او مرا نجات خواهد داد. به مردم نیازمند کمک کن.»

قایقران با ناامیدی از او دور شد. آب همچنان بالا می‌آمد و مرد به پشت بام پناه برد. در همین زمان، هلیکوپتری آمد و تیم نجات با بلندگو او را خطاب قرار داد: «یک طناب می‌فرستیم. آن را بگیر و محکم به خودت ببند تا تو را بالا بکشیم.»

مرد مومن دوباره همان جواب را داد: «خداوند خودش مرا نجات می‌دهد. نیازی به کمک شما نیست.»

هلیکوپتر هم رفت و آب از سقف خانه بالاتر رفت تا جایی که مرد در سیل غرق شد. وقتی در عالم دیگر با خداوند روبرو شد، با شکایت گفت: «خداوندا، چرا اجازه دادی من غرق شوم؟ بعد از سال‌ها خدمت به تو، آیا سزاوار نبودم که مرا نجات دهی؟»

خداوند با آرامش پاسخ داد: «ای بنده ساده‌لوح! آیا قایق پارویی برایت نفرستادم؟ آن را رد کردی. سپس قایق موتوری فرستادم، آن را هم نپذیرفتی. در آخر هلیکوپتر و تیم نجات فرستادم، اما آن را هم قبول نکردی. دیگر چه کمکی می‌خواستی؟»

گاهی باورهای نادرست ما باعث می‌شود فرصت‌های نجات و کمک را نبینیم. باید به توانایی‌ها و منابع خود آگاه باشیم و از کمک‌هایی که خداوند در اختیار ما قرار می‌دهد، استفاده کنیم. تعصب و اصرار بر یک باور، ممکن است ما را از دیدن حقایق و راه‌حل‌ها محروم کند.

۱۷. داستان صوتی کوتاه رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود

داستان صوتی کوتاه رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود

مسابقه قوی‌ترین مرد سال جهان در کانادا برگزار می‌شد و در مرحله نهایی، دو شرکت‌کننده یکی از کانادا و دیگری از نروژ با یکدیگر رقابت می‌کردند. مسابقه این‌گونه بود که هر یک از شرکت‌کنندگان باید در طول ۸ ساعت، درختانی که در یک انبار جمع شده بودند را به قطعات یک تا یک‌ونیم متری تبدیل می‌کردند. مسابقه از ساعت ۸ صبح تا ۴ بعدازظهر ادامه داشت و در نهایت، هیئت داوران با شمارش تعداد قطعات، قهرمان را مشخص می‌کردند.

راس ساعت ۸ صبح، سوت شروع مسابقه به صدا درآمد و هر دو شرکت‌کننده شروع به کار کردند. حوالی ساعت ۸:۵۰ دقیقه، شرکت‌کننده کانادایی متوجه شد که رقیب نروژی‌اش دست از کار کشیده و در حال استراحت است. این موضوع باعث شد کانادایی خوشحال شود و با انگیزه بیشتری به کارش ادامه دهد. ساعت ۹، نروژی دوباره به کارش برگشت و به همین ترتیب، هر یک ساعت، ۱۰ دقیقه استراحت می‌کرد.

تا ساعت ۲:۵۰ دقیقه که نروژی برای آخرین بار دست از کار کشید، کانادایی همچنان به قطع درختان مشغول بود و با شور و حرارت بیشتری کار می‌کرد. او مطمئن بود که با ادامه این روند، برنده مسابقه خواهد شد. نروژی نیز ساعت ۳ دوباره به کار برگشت و بدون توقف تا ساعت ۴ کار کرد.

در نهایت، راس ساعت ۴ سوت پایان مسابقه به صدا درآمد و کانادایی که از خستگی به سختی روی پاهایش ایستاده بود، منتظر اعلام پیروزی خود بود. اما در کمال تعجب، متوجه شد که نروژی با فاصله زیادی تعداد بیشتری درخت را قطع کرده است.

در حالی که نمی‌توانست باور کند، به نروژی نزدیک شد و پرسید: «تو هر ساعت ۱۰ دقیقه استراحت می‌کردی، چطور توانستی این تعداد درخت را قطع کنی؟»

نروژی با لبخند جواب داد: «در هر استراحت، تبرم را تیز می‌کردم. با تبر تیز، انرژی کمتری لازم بود و تعداد ضرباتم نیز کمتر می‌شد. بنابراین، کارایی بیشتری داشتم.»

تنها سخت‌کوشی کافی نیست. گاهی استراحت و تیز کردن ابزارها و توانمندی‌های خود، کارایی و بهره‌وری بیشتری به همراه دارد. باید یاد بگیریم که استراحت و تفریح، اتلاف وقت نیست و ذهن متمرکز و آماده، از نیروی بدنی خسته و بی‌نظم، نتایج بهتری به دست می‌آورد.

۱۸. داستان صوتی کوتاه ضرورت هدف داشتن و تمرکز بر هدف

داستان صوتی کوتاه ضرورت هدف داشتن و تمرکز بر هدف

راما، استاد ماهر تیراندازی با کمان، روزی عزیزترین شاگردش را به نمایش هنر خود دعوت کرد. شاگرد، که پیش از این صدها بار شاهد تمرینات استادش بود، تصمیم گرفت باز هم از استاد خود پیروی کند. آنها به بیشه‌ای در کنار صومعه‌ای رفتند و به درخت بلوط زیبایی رسیدند. راما حلقه‌ای از گل که بر گردن داشت را برداشت و گلی از آن را روی شاخه درخت گذاشت. سپس از خورجینش سه چیز بیرون آورد: کمان زیبا، یک پیکان، و دستمال گلدوزی‌شده‌ای با نقش گل یاس.

راما از صد قدمی گل سرخ روی شاخه ایستاد و از شاگردش خواست چشمانش را با دستمال ببندد. شاگرد نیز دستور استاد را انجام داد و چشمان او را بست. استاد سپس پرسید: «چند بار مرا در حال تمرین دیده‌ای؟»  

شاگرد پاسخ داد: «هر روز و همیشه از صد قدمی گل سرخ را به هدف زدی.»

راما، در حالی که چشمانش بسته بود، جای پایش را محکم کرد، کمان را کشید و با تمام قدرت به سمت گل سرخ روی شاخه نشانه گرفت و پیکان را رها کرد. اما پیکان با فاصله زیادی به خطا رفت و حتی به درخت هم برخورد نکرد. راما دستمال را از چشمانش باز کرد و از شاگردش پرسید: «آیا پیکان به هدف خورد؟»

شاگرد پاسخ داد: «نه، حتی به درخت هم نخورد.»

استاد لبخندی زد و پرسید: «می‌توانی حدس بزنی با این عمل چه درسی به تو دادم؟»

شاگرد گفت: «شاید می‌خواستید قدرت تمرکز را به من نشان دهید و فکر می‌کردم که می‌خواهید معجزه‌ای کنید.»

راما با آرامش پاسخ داد: «در واقع، درسی مهم‌تر از آن را به تو دادم. وقتی می‌خواهی به چیزی برسی، باید فقط و فقط روی آن تمرکز کنی. اگر هدفت را نبینی، هرگز نمی‌توانی به آن برسی. هیچ‌کس نمی‌تواند به هدفی که نمی‌بیند دست یابد.»

تمرکز بر هدف و نقاط قوت خود، و به‌کارگیری توانمندی‌ها برای دستیابی به نتیجه، امری ضروری است. تنها با دقت و انضباط در مسیر رسیدن به هدف می‌توان موفق شد، و هرگز نباید از اهمیت تمرکز غافل شد.

۱۹. داستان صوتی کوتاه شهامت دست‌ زدن به آزمایشی مخاطره آمیز

داستان صوتی کوتاه شهامت دست‌ زدن به آزمایشی مخاطره آمیز

پادشاهی تصمیم گرفت که درباریان خود را به آزمایشی مهم و چالش‌برانگیز دعوت کند تا ببینند چه کسی از میان آن‌ها شایسته‌تر است. او تعداد زیادی از رجال متفکر و مقتدر را به حضور خود فراخواند و گفت: «مشکلی داریم که باید حل شود و می‌خواهم ببینم کدام‌یک از شما مردان صاحب‌نظر می‌تواند آن را حل کند.»

پادشاه آن‌ها را به درب بزرگی که تاکنون هیچ‌کدام شبیه به آن را ندیده بودند، راهنمایی کرد و گفت: «این عظیم‌ترین و سنگین‌ترین دری است که در تمام سرزمین من وجود دارد. کدام‌یک از شما قادر است آن را باز کند؟»

درباریان با دیدن آن در بزرگ و سنگین، سر خود را به علامت ناتوانی تکان دادند. افرادی که به عقل و خرد خود بیشتر اطمینان داشتند، نزدیک‌تر رفتند تا در را بررسی کنند، اما پس از نگاه دقیق‌تر نیز اعتراف کردند که نمی‌توانند آن را باز کنند. همه به این نتیجه رسیدند که این درب، حل‌شدنی نیست و غیرممکن است که کسی بتواند آن را باز کند.

اما تنها یکی از منشی‌های دربار بود که جرات کرد جلو برود. او ابتدا در را لمس کرد، به اطراف آن نگاهی انداخت، سپس حلقه بزرگ در را گرفت و به جای اینکه به زور فشار بیاورد، آن را به آرامی به سمت جلو کشید. به محض اینکه این کار را انجام داد، در به راحتی باز شد. مشخص شد که درب قفل نبوده و تنها بسته شده بود. باز کردن آن نیاز به چیزی جز اراده و تمایل به یافتن راه‌حل نداشت.

پادشاه که این حرکت را دیده بود، با تحسین گفت: «تو مقام مهمی در دربار خواهی داشت، زیرا به آنچه دیدی و شنیدی اکتفا نکردی. تو قدرت و استعداد خود را به عمل درآوردی و شهامت دست‌ زدن به آزمایشی مخاطره‌آمیز را داشتی.»

نباید از اشتباه کردن بترسیم و باید برای نشان دادن توانایی‌های خود دست به اقدام بزنیم. موفقیت در آن سوی پل خطر قرار دارد و برای دستیابی به آن باید جسارت داشته باشیم. نباید زود قضاوت کنیم و بدون بررسی دقیق به نتیجه برسیم. در لحظات حساس، شجاعت تصمیم‌گیری داشته باشیم و قدرت خود را در عمل به کار بگیریم.

سخن پایانی

داستان‌ها بازتابی از زندگی انسان‌هایی هستند که در میان ما زیسته‌اند و افکار و تجربیات خود را با ما به اشتراک گذاشته‌اند. داستان‌های صوتی کوتاه به‌طور ویژه، جایگاه خاصی در میان ما دارند و شنیدن آن‌ها لذتی وصف‌ناپذیر به همراه دارد. این داستان‌ها به ما کمک می‌کنند تا بیشتر به درون خود نگاهی بیندازیم، حس هم‌ذات‌پنداری را در وجودمان پرورش دهیم و به نوعی با خودمان و دیگران ارتباط برقرار کنیم. در این دنیای شلوغ و پر هیاهو، داستان‌ها پلی هستند به دنیای درونی انسان‌ها، جایی که می‌توانیم برای لحظاتی از فشارهای زندگی روزمره فاصله بگیریم.

اگر شما هم از عاشقان شنیدن داستان‌های صوتی هستید و می‌خواهید این تجربه لذت‌بخش را با کیفیت بالا داشته باشید، می‌توانید ابزارهای مناسب برای شنیدن داستان‌های صوتی را مانند هدفون های اصل و باکیفیت را از سایت مالتینا تهیه کنید. تجربه شنیدن داستان با صدایی واضح و باکیفیت، این لذت را دوچندان خواهد کرد.